تاریخ تولد : 1347-09-01
محل شهادت : والفجر 8 - فاو
تاریخ شهادت : 1364-12-01
نام پدر : محمد حسین
نام مادر :
وضعیت تاهل : مجرد
مزار شهید : کرمان - سیرجان
عملیات : والفجر 8
اسم انسان های خاص به گونه ای خاص انتخاب می شود، به گونه ای که گره خورده به انسان های گذشته. گذشتگانی چون شبر، پسر هارون. "شبر" بر وزن "حسن". مژده ی آمدن و سرنوشت این گونه انسان ها هم خاص است، مثل ابراهیم که فرمان قربانی کردن پسرش را در خواب دید، مثل مادر حسن که که نیت کرد در خواب ببیند اگر زندگیشان را از عشایری به یکجا نشینی تغییر دهند اتفاق خوبی می افتد یا بد؟ و در خواب گوسفندانی را می بیند که از آغل بیرون می آیند و کسی با سنگ ریزه به پایشان می زند، همه می روند جز یکی. و او که خواب هایش را خودش تعبیر می کرده می گوید: " باید یکی از کودکانم را برای خدا قربانی کنم" و بعد از آن باردار می شود به حسن.
حسن متولد پنجمین روز محرم است. پنجمین فرزند از یک خانواده با نه فرزند. حسن مظلوم، حسن آقای مادر. حسنی که او را به انس با قرآن می شناختند و مهربانی. او که فردی منطقی بود حتی با سنش کمش وارد به کارهای فرهنگی شده بود، از استهبان کتاب به محل زندگیش یعنی کرمان می آورد برای فروش.
اما جنگ! چرا حسن به جنگ رفت؟ خودش که می گوید می روم تا خواهر و مادرم و بقیه اسیر دست دشمن نشوند. حسن دوبار به دانشگاه جبهه رفت. مثل تمام اهالی آسمان وقتی برمی گشت دلتنگ عالم بالا بود و قرار نداشت.
روز پنجشنبه، عملیات والفجر هشت، فاو! اگر سه ماه دیگر زندگی می کرد، هجدهمین بهارش را هم می دید. اما بهار واقعی برای مهاجر الی الله، روزی خوردن در نزد پروردگار است. ترکش ژ3 که از پشت قلبش را نشانه گرفت مثل صفحه سرخ مقتل اباعبدالله بود که شخصی از پشت نیزه ای به حسین زد که از سینه ی بی کینه اش سر زد. آری اینان الذین بذلوا مهجهم دون الحسین هستند که خون قلبشان را به ثارالله تقدیم کردند. در شب شهادت حسن کبوتری تا صبح بر بام اتاقش می نشیند و این حادثه غروب دلگیر جمعه ای تکرار می شود. کبوتر همان حیوان بی زبانی که حسن بسیار دوست می داشت، بی زبان اما پر از نشانه و پیغام!
چون از این عالم فانی سفر کرد به سوی دیدار، سنگین بود نبودش برای مادر، بی تابی می کرد و از دست دادن چنین پسر بی تابی هم داشت. پس حسن بار دیگر به خواب مادر آمد، پرتقالی به او تقدیم کرد و مژده داد هارون را به تولد "مشبّر" : "مشبّر" بر وزن "مُحَسَّن" . که ما محسن می نامیم. مادر که سنش بالا بود چون همسر ابراهیم گفت :" إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ (هود/72)". و چون ققنوس خود را به آتش میزند ققنوسی جوان از خاکستر برمیخیزد با همان خصوصیات. محسن به دنیا آمد که اشبه الناس بود به حسن خَلقاً خُلقاً و منطقاً !